ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

«مادرنوشت»

هفت ماهه خوشمزه من

سلام قلقلی مامان. وارد ماه هشتم شدی دخترم. خیلی پیشرفت های مختلفی داشتی اما ببخش که مامانت وقت نداره که همه چیزو با جزییات بنویسه.  چند تا از پیشرفت های این ماهت اینهاس - دس دسی می کنی -چهار دست و پا می کنی اما بدون حرکت فقط وامیستی رو دست و پاهات -رفتارت با آدمای آشنا خیلی متفاوت با غریبه ها، چند بار هم که گریه کردیپیششون - کلمه  «نه»  رو متوجه می شی.   نمی دونم چرا عاشق کنترل و گوشی و سیمی. از لبتابم بدت نمیاد، قرار شده با بابایی بریم واست چند تا کنترل نو و آکبند بگیریم چون هیچی به اندازه کنترل برات سرم گرم کننده و دوس داشتنی نیست ولی متاسفانه پر میکروبه.  این روزا وقت من خیلی کمه و تا به...
28 مرداد 1393

تو هم دعوتی

از خوشی های روزگار همین بس که یک روز با زنگ در بیدار می شی و یک آقایی مثل پستچی از پشت آیفون می گه دعوت نامه حضرت، تشریف بیارید پایین.  بله ما رو امام رضای مهربون دعوت کرده خونش افطاری. و تو نمی دونی با چه سرعتی چادر سرت می کنی چهار طلقه رو پایین می آی. یک سورپرایز خیلی خووووب.  تاریخش هم مال همون روزه. ناخود آگاه یاد این آهنگ قشنگ می افتی: تو این حس و حال عجیب و غریب  دوتا بال داری که رو شونته تو از هر مسیری بری می رسی تو از هر مسیری بری خونته از این سفره ها معجزه دور نیست ببین دست دنیا تو دست منه دعا می کنم تا اجابت بشه  دعا می کنم چون دلم روشنه من از دست بارون به دریا زدم به بارون و به آسم...
5 مرداد 1393

اضطراب جدایی آغاز می شود

ستاره من ۶ماه و10روزه شدی و این روزها کمی احساس غریبگی می کنی در مقابل افراد نا آشنا،  و قشنگیش اینه که فقط با آغوش من یا پدرت آروم می شی.  اگر بغل فرد نا آشنا بری لباتو بر می گردونی بغض می کنی گاهی می زنی زیر گریه و به طرفم خم می شی که بغلت کنم تا بغلت می کنم آروم می شی و لبخند می زنی و آرامشو تو آغوشم پیدا می کنی و این برام یک دنیا ارزش داره مثل یک خسته نباشید بزرگه.  هر چند این حالتو در هشت ماهگی انتظار داشتم یعنی تو کتاب هام نوشته بود ولی خیلی برام جذابه. این هفته‌ که وارد ماه هفت شدیم خیلی سخت تر شده اوضام مخصوصاً از وقتی غذا می خوری.  اصلاً هیچ وقتی اضافه نمی مونه و همش درگیرتم.آشپزی و غذا دادن بهت تازه اسهال ه...
4 مرداد 1393

اولین شب های قدر

امشب شب قدر نازنینم.  یکی از بهترین شب های خدا، راهی برای نزدیک شدن به خودش.  چه حس خوبیه وقتی خدا بهت مقامی رو میده وقتی خودتم می دونی لایقش شاید نباشی شاید اونقدر خوب نباشی که اسم(مادر)  رو روت بزارن، زیر لب با خودت می خندیو می گی، نه شاید هم خیلی دور نباشه شاید بشه به این مقام رسید شاید خدا کمک کنه، خودش گفته ناامیدی بدترین چیزه. شاید بشه که بهش کمی نزدیک تر شد شاید بشه که ناراحتش نکرد گناه نکرد و همه چیو با خودش معامله کرد و تنها از اون کمک خواست. از خود خودش که مشتاق برگشت ماست که یک قدم به سمتش برداریم ده قدم به سمتمون میاد.  خدای من یک جای خوندم که نوشته بودی اگه آدما اشتیاق منو نسبت به خودشون می دونستن  وجودش...
29 تير 1393

شش ماهگی با چاشنی واکسن

سلام به توت فرنگی قلقلی ام.  بله بله دخترم شیش ماه از عمرت گذشت و نیم ساله شدی.  امرو ظهر رفتیم برای مراسم واکسن زنون درمانگاهی که نزدیک خونمونه. استامینوفنتو خوردی و راهی شدی.  وای مامانی این دفعه خیلی بیشتر حواست بودو می فهمیدی وقتی گذاشتنت قدتو اندازه بگیرن همش غر می زدی انگار فهمیده بودی که چه خبره.  یک پاتو که سوزن زدن وای چنان گریه از ته دلی کردی که نگو بعد هم پای دیگه.  جیغ بلند و گریه من هم که تجربه داشتم از دوبار قبل زود بغلت کردم و زود آروم شدی آخه دفعه های پیش دست و پامو گم می کردم.  بعدش دیگه آروم شدی سوار ماشین شدیم راهی خرید واسه خونه.  این هم تو ماشین خندون بعد هم انگار استامينوفن اثر ک...
24 تير 1393

بوی حریره بادوم می یاد...

شش ماهگی سنیه که چهار روز دیگه واردش می شیم. ماهی کوچولوی خونه ما نیم سال از زندگیت گذشت و من خوشحالم از این بزرگ شدنت. سال اول زندگی پر از شیرینی هاست هر روز یک کار جدید هر روز یک پیشرفت تازه.. کاش مامانی می تونستم از تو یاد بگیرم ازین که هر روزم با روز قبلم متفاوت باشه و ازین روزمرگی رها شم . دختر نازم من با تو متولد شدم با تو بزرگ شدم و حالا احساس شش ماهگی می کنم. دوس دارم از دریچه چشمای تو به زندگی نگاه کنم با تو بزرگ شم راه رفتن و بازی کردن یاد بگیرم، خوشحال شدن با یک بهانه ساده با یک عروسک رنگی... یا از یاد بردن یکباره غم هام و خندیدن به اونها.... تو برام پر از درسی پر از تلنگری. فقط باید چشم ها و گوش هامو باز کنمو. ببینم و بشنومت....
19 تير 1393

توت فرنگی پنج و نیم ماهه ما

توت فرنگی خوشبوی خونه ما سلام. ازین که بعد از مدتی تونستم برات بنویسم خیلی خوشحالم. البته اگه اوضاع همین طوری پیش بره و شما از خواب بیدار نشی. چون شاید دو سه باره که می خوام ازین روزهات از کارات بنویسم اما یا شما نمی ذاری یا یک مشکلی تو سیستم موبایلو لب تابو اینترنت پیش میاد. نازنین دخترم از شیرینی های این چند روزه ات هر چی بگم کم گفتم. از بزرگ شدنت ، از لبخندهات از بازی کردن هات از بغل خواستن هات... . هر روز صبح که از خواب پا می شم و چشمامو تو چشمات باز می کنم خدا رو شاکر می شم به خاطر امیدی که با وجود تو به من داده به خاطر این که نشون داده که زندگی چه قدر می تونه زیبا بشه با وجود فرشته ای مثل تو. دخترم توی این یک ماه خیلی بزرگ شدی خیلی ...
8 تير 1393

واکسن چهارماهگی

گلکم ستیا جانم 4ماهگیت مبارک. امروز چهارماهه شدی و بردیمت واسه واکسن. خدا رو شکر به خیر گذشت. اول یکم گریه کردی بعد که بغلت کردم آروم شدی ولی تاشب بی حال بودی و وقتی پاتو تکون می دادی گریت می گرفت. ولی بازم خوب شد که تب نکردی. وای مامانی نمی دونی این روزا همش خسته ام شبها می خوابم ولی صبح که پا می شم انگار اصلن نخوابیدم و رفرش نمی شم. در حال نوشتن مقاله ام ولی خیلی سخته خونه داری بچه داری و درس خوندن با هم. نمی دونم از پسش بر میام یا نه. خیلی دوس دارم دکترا بخونم ولی فکر کنم زود باشه. الان از همه چی مهم تر تویی. . الان تو بغلمی داری شیر می خوری. هر دو خیلی خسته ایم...شبت بخیر دخترکم ...
25 ارديبهشت 1393

چه خوبه که هستی...

چه خوبه که هستی! این روزا هر وقت که نگاهت می کنم ناخود آگاه این جمله رو زبونم میاد و کلی انرژی می گیرم از وجود نازنینت. چون که هستی چون که دخترمی دیگه نباید زندگی رو سرسری گرفت. آره باید برات بسازم زندگی رو قشنگتر از این که هست. همون طور که پدر و مادرم برای من ساختن. همیشه از کودکیم بهشون افتخار می کردم، اونا دید قشنگی به زندگی بهم هدیه دادن و خیلی چیزای دیگه مثل ایمان داشتن، دوست داشتن خودم، مهربانی و حس های قشنگ دیگه. اما ستیا جان اگه من بتونم فقط یک نگاه قشنگ و مثبت به دنیا بهت هدیه بدم کاری کردم کارستون و از خودم راضی می شم. این چیزیه که باعث می شه تو حس خوشبختی کنی و شاد باشی حتی اگه همه چی تو زندگیت خوب و عالی نباشه. بیشتر ازین که به ...
20 ارديبهشت 1393

سه ماهگی شیرین تو

نور خونه ما ستیای بهشتی من دیدی چه زود گذشت زمان. سه ماه و 20 روزه که هم خونه ایم یعنی بیشتر از صد روز. تمام ساعتامو به خودت اختصاص دادی  ناقلا البته من که خوشحالم که وقت خالی دارم و هیچ وظیفه و فکرو خیالی جز شما ندارم. مهربون من این روز ها سرم به شما گرمه و کمتر حوصلم می شه که تو اینجا واست بنویسم اما امشب هر جور بود خودمو مجبور کردم بیام واست بگم. بگم که چه قدر شیرینو خواستنی شدی بگم که چه قدر بزرگ شدی و چه توانایی هایی پیدا کردی . ستیای من توی این ماه این کار ها رو یاد گرفتی: -قبلا خیلی دوس داشتی بشینی الان هم همین طور اما با تکیه گاه تازگیا خیلی دوس داری رو پاهای تپلیت وایستی البته با کمک کسی  -نسبت به چیز های مورد علاقت ...
16 ارديبهشت 1393