ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

«مادرنوشت»

خاطره زایمان من - تولد ستیا

  دختر نازنینم ستیای قشنگم بالاخره شما در 24 دیماه 1392 ساعت 8.5زمینی شدی. همون معجزه ای که 9 ماه منتظرش بودم. وااای که چه قدر زندگیمونو زیبا کردی، چه رنگی دادی به این روزامون، الانم راحت وآروم کنارم خوابیدی. خدایا باورم نمی شه خواب نیستم این آرزوی روز و شب من بود که فرشته کوچولوی نازنینمو بغل بگیرم. می خوام خاطره زایمانمو اینجا ثبت کنم تا این روز شیرینو تکرار نشدنی رو هیچ وقت فراموش نکنم. دخترم ماه آخر بارداریم خیلی منتظرت بودم روزای آخر دیگه صبرم تموم شده بود دیگه 40 هفته بارداریم پر شده بودو شما نیومدی روز دوشنبه 23 دیماه وقت دکترم بود معاینم کرد و گفت هنوز خبری از اومدنت نیست با این که 40 هفتم کامل شده بود از طرف دیگه دوباره د...
25 دی 1392

جرعه بیست و پنجم

دختر قشنگم امروز 39 هفته 3 روزمونه! و من کمی خسته شدم از انتظار و چشم به راه بودن. اصلاً فکر نمی کردم اینقدر دیر بیای . فکر می کردم 18 دی که ماه نهمون تموم می شه شما قدم رنجه می کنی ولی انگار اشتباه می کردم . اما یک سودی هم داشت دیر اومدن شما این که من تونستم کلاسهای آمادگی زایمانو بگذرونم و آمادگی جسمی و روحی پیدا کنم واسه آوردن شما . خیلی خیلی واسم مفید بود  خیلی. مامانی 4 روز بود که رفتم خونه مامانم به این هوا که قراره بیای امشب دیگه خسته شدم از نیومدنت از منتظر موندن دیگه با باباییت اومدم خونه فک کنم حالا حالا ها خیال اومدن نداری .   بیا دیگه اینقدر مامانتو منتظر نذار نفسم ثانیه ثانیه این روزا خیلی سخت می گذره . دوست دا...
20 دی 1392

دخترم

صدای قلب تو را می‌شنوم همینجا در درون خودم .. تکان خوردن ها و لگدهایت  نشانه ای از زندگی و  حیات است ... دنیا ساکت باش! دخترم آرام خوابیده است! (38 هفته 2 روز)   ...
12 دی 1392

زایمان طبیعی و ترشح هورمون ها

بچه هایی که به روش طبیعی به دنیا می آیند خیلی متعادل تر از بچه های سزارینی هستند . هر جا در طبیعت دست خورد مشکل ایجاد شد. احساس امنیت در بچه ای که طبیعی به دنیا اومده خیلی بیشتر از سزارینی است. چون مرحله به مرحله و آروم آروم فهمیده داره کجا می آید وهمون موقع به بغل مادرش رفته و پذیرای این دنیا هست. ولی در سزارین اصلا نپذیرفته برای همین گریه بچه های سزارینی خیلی بیشتر از بچه های زایمان طبیعی است. و بچه سزارینی به بغل مادرش خیلی بیشتر نیاز دارد چون احساس امنیت اش کمتر است. و اتقاقا کمتر هم به آن می رسد چون مادر بیهوش است. برای همین به پدران توصیه می شود که اگر همسرتان سزارین شده و بیهوش است حتما سراغ بچه بروید. موبایلتون رو ول کنید. لازم نیست ...
10 دی 1392

جرعه بیست و چهارم

دختر قشنگم، فرشته آسمونی من سلام این بارداری یک حس جالبی داره یعنی تو به یک نفر اونقدر نزدیکی و 24  ساعته باهاشی و هر جا میری با همین حتی دسشویی اونو دوست داری و عاشقشی ولی اصلاً نمی بینیش . این خیلی بامزست .  وای عزیزم خیلی زود از هم جدا می شیم دیگه شاید 24 ساعت روز با هم نباشیم این واسم کمی غم داره ولی باز چیز خوشحال کنندش اینه که تو رو می تونم رو به روم بزارم حسابی نگات کنم و لذت ببرم از بودنت. عکس العمل ها و واکنش های بیشتری ازت ببینم عسل من ! مامانی ما  وارد هفته 38 شدیم باورم نمی شه عزیزم ! چه قدر این ثانیه های رنگی زود می گذره. هنوز انگار دیروز بود که توی کلاس ورزش داشتم می دویدم که یک حسی بهم گفت که مامان شدم خو...
10 دی 1392

جرعه بیست و سوم

دختر قشنگم امروز 36 هفته و 4 روزمونه . دیگه داریم آروم آروم نزدیک می شیم به روز موعود . من که خیلی خوشحالم . فکر کنم چرخیدی و سرت به سمت پایینه چون شکمم اومده پایین تر و البته حرکاتتم کم تر شده چند روزه یعنی تکون می خوری ولی حرکات موجی نداری. یک هفتس که دارمهر روز سوره انشقاق و می خونم می گن ماه آخر واسه راحت تر شدن زایمان بخونی خیلی خوبه. حتی لحظه زایمان هم زیر لب تکرار کنی. راستی یک خبر غیر منتظره  من که خیلی خوشحال بودم و فکر می کردم حتماً طبیعی شما رو میارم بیرون دکتر هفته پیش بهم گفت که دخملت تپل مپله خیلی و شاید تا آخر بارداریت بالای 4 کیلو بشه و نتونی طبیعی زایمان کنی!!!! منو بگو   همین طوری موندم! حالا معلوم نیست که ...
30 آذر 1392

جرعه شانزدهم

فرشته نازنین من ! سلام    دلم واسه نوشتن برات خیلی تنگ شده بود آخه خیلی وقته که واست ننوشتم عزیزم.  دخترم ما الان 25 هفته و 2 روزمونه نصف بیشتر راهو با کمک خدای بزرگ طی کردیم ایشالا 15 هفته باقی مونده رو هم به خوبی طی کنیم .  این چند هفته که واست ننوشتم خیلی اتفاق های خوب افتاده . من دفاع کردم و فارغ التحصیل راحــــــــــت شدم و فقط به شما فکر می کنمو بس. هر چند که خیلی این چند روز اذیتت کردم کلی پله بالا و پایین رفتم تا امضا بگیرمو کارای فارغ التحصیلیمو بکنم . البته همه که شما رو می دیدن کلی کمکم می کردن و کارامو راه می انداختن. البته بابای مهربونت هم خیلی خیلی کمکم کرد با هم یک هفته سمنان بودیم 3 روز وسطش هم رفتی...
18 آذر 1392