ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

«مادرنوشت»

جرعه بیست و پنجم

دختر قشنگم امروز 39 هفته 3 روزمونه! و من کمی خسته شدم از انتظار و چشم به راه بودن. اصلاً فکر نمی کردم اینقدر دیر بیای . فکر می کردم 18 دی که ماه نهمون تموم می شه شما قدم رنجه می کنی ولی انگار اشتباه می کردم . اما یک سودی هم داشت دیر اومدن شما این که من تونستم کلاسهای آمادگی زایمانو بگذرونم و آمادگی جسمی و روحی پیدا کنم واسه آوردن شما . خیلی خیلی واسم مفید بود  خیلی. مامانی 4 روز بود که رفتم خونه مامانم به این هوا که قراره بیای امشب دیگه خسته شدم از نیومدنت از منتظر موندن دیگه با باباییت اومدم خونه فک کنم حالا حالا ها خیال اومدن نداری .   بیا دیگه اینقدر مامانتو منتظر نذار نفسم ثانیه ثانیه این روزا خیلی سخت می گذره . دوست دا...
20 دی 1392

جرعه بیست و چهارم

دختر قشنگم، فرشته آسمونی من سلام این بارداری یک حس جالبی داره یعنی تو به یک نفر اونقدر نزدیکی و 24  ساعته باهاشی و هر جا میری با همین حتی دسشویی اونو دوست داری و عاشقشی ولی اصلاً نمی بینیش . این خیلی بامزست .  وای عزیزم خیلی زود از هم جدا می شیم دیگه شاید 24 ساعت روز با هم نباشیم این واسم کمی غم داره ولی باز چیز خوشحال کنندش اینه که تو رو می تونم رو به روم بزارم حسابی نگات کنم و لذت ببرم از بودنت. عکس العمل ها و واکنش های بیشتری ازت ببینم عسل من ! مامانی ما  وارد هفته 38 شدیم باورم نمی شه عزیزم ! چه قدر این ثانیه های رنگی زود می گذره. هنوز انگار دیروز بود که توی کلاس ورزش داشتم می دویدم که یک حسی بهم گفت که مامان شدم خو...
10 دی 1392

جرعه بیست و سوم

دختر قشنگم امروز 36 هفته و 4 روزمونه . دیگه داریم آروم آروم نزدیک می شیم به روز موعود . من که خیلی خوشحالم . فکر کنم چرخیدی و سرت به سمت پایینه چون شکمم اومده پایین تر و البته حرکاتتم کم تر شده چند روزه یعنی تکون می خوری ولی حرکات موجی نداری. یک هفتس که دارمهر روز سوره انشقاق و می خونم می گن ماه آخر واسه راحت تر شدن زایمان بخونی خیلی خوبه. حتی لحظه زایمان هم زیر لب تکرار کنی. راستی یک خبر غیر منتظره  من که خیلی خوشحال بودم و فکر می کردم حتماً طبیعی شما رو میارم بیرون دکتر هفته پیش بهم گفت که دخملت تپل مپله خیلی و شاید تا آخر بارداریت بالای 4 کیلو بشه و نتونی طبیعی زایمان کنی!!!! منو بگو   همین طوری موندم! حالا معلوم نیست که ...
30 آذر 1392

جرعه بیست و دوم

عزیز مامان ، امیدوارم حالت خوب باشه. امروز 34هفته  و یک روزمونه ! دقیقاً 40 روز دیگه تا زمینی شدنت مونده. هوا پاییزی و یکم سرده ولی  دلچسب. دو سه روزه که به زور می رم بیرون و پیاده روی می کنم حدود نیم ساعت . خیلی خوبه باعث می شه که تنبلی و بی حالیم کم بشه و سرحال و با نشاط باشم. امروز ساک بیمارستانتو بستم. هرچند که می دونم زوده ولی مامانم و اطرافیان می گن باید سک بیمارستانت آماده باشه شاید فرشتمون زودتر خواست بیاد. حدود 4 روز دیگه ماه هشتم بارداریم تموم می شه و وارد ماه 9 می شیم . امروز رفتم واست پوشک گرفتم اسمشو واقعا نمی دونم چیه پمبرز می گفتیم ما قبلاً ها که اشتباه بوده اسم یک مارکه . روش نوشته پوشک کامل بچه که شماره 1 شو خریدم ...
18 آذر 1392

جرعه بیست و یکم

دختر عزیزم ما امروز 33 هفته و 5 روزه که با همیم. روز ها خیلی زود می گذرن ، علتش هم شیرین و زیبا بودن این روزهاست. در این روزهای زیبای پاییزی توی پوست خودم نمی گنجم انتظار اومدنت خیلی شیرینه مامان جان. اصلاً واسم خسته کننده نیست نمی خوام این روزها تموم بشه چون مطمئنم بعد ها حسرت این روزهای قشنگو می خورم . دوست دارم همین ساعت های 33 هفتگیتو ! دوست ندارم بزرگ بشی می خوام از لحظه لحظه های بودنت لذت ببرم. بزرگ شدنتو رشد کردنتو ، کامل شدنتو ببینم . هیچ لذتی بالاتر از مادر بودن برای من نیست ، مطمئنم اگه دکترامو می گرفتمو استاد دانشگاه هم می شدم اینقدر کیف و حال نمی کردم که الان از وجود تو نصیبم شده !  حالم مثل همیشه خوبه! روند رشد وزنم کمتر...
18 آذر 1392

جرعه نوزدهم

سلام عشق مامان . 28 هفته شدیم به لطف خدا . نمی دونم چرا این قدر زمان داره به سرعت می گذره نه به اولای بارداریم که یک ثانیه اش هم دیر می گذشت نه به یکی دو ماهه که تغییرات و رشد زیادی در شما می بینم و هفته ها به سرعت می گذره . گاهی می ترسم که نکنه این دوران شیرین بارداریم این قدر زود بگذره و تموم شه و من استفاده نکنم و ترس از این که من از مسئولیت نگهداری از شما بر نیام ، باورم نمی شه که ایشالا دو ماهو نیم دیگه تو بغلمی . خیلی حس عجیبیه ستیا جون. یکی دو هفتست که لگدهات قوی شده و شیرین تر گاهی حس می کنم پا یا دستتو می کشی و یک قسمت از شکمم تیز می شه خیلی خنده دار گاهی وول می خوری و می لرزی مثل یک ماهی کوشولو. تخت و کمدو خیلی از وسایلتو خریدیم...
18 آذر 1392

جرعه بیستم

سلام به دختر عزیزم. ببخشید که خیلی وقته برات ننوشتم. این روزها دارم هر روز سنگین تر و تنبل تر می شم ولی خیالت راحت حالم خیلی خوبه .بارداریم واقعا راحت بود تا اینجا .چون شما خیلی دختر خوب و نازنینی بودی اصلا مامانتو اذیت نکردی .الان 32 هفته و 3 روزمونه . ستیا جان تا رسیدن به تو 53 روز مونده   باورم نمی شه مامانی. یعنی کمتر از دوماه دیگه!!! قبلاً یکی رو که می دیدم 8 ماهه بارداره می گفتم اوه چه زیاد چه جالب باورم نمی شه که منم روزای آخر بارداریمو سپری می کنم. خیلی این روزامو دوست دارم خیلی . خیلی حس عجیبیه  . دخترم ایشالا خودت هم یک روزی مادر می شی  و متوجه می شی که مادر شدن ، و مادر بودن چه قدر لذت بخشه . وای نفس من، عشق ...
1 آذر 1392
1