ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

«مادرنوشت»

جرعه بیست و چهارم

1392/10/10 21:40
نویسنده : مامان ستیا
587 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم، فرشته آسمونی من سلام

این بارداری یک حس جالبی داره یعنی تو به یک نفر اونقدر نزدیکی و 24  ساعته باهاشی و هر جا میری با همین حتی دسشویی اونو دوست داری و عاشقشی ولی اصلاً نمی بینیش . این خیلی بامزستخوشمزه

وای عزیزم خیلی زود از هم جدا می شیم دیگه شاید 24 ساعت روز با هم نباشیم این واسم کمی غم داره ولی باز چیز خوشحال کنندش اینه که تو رو می تونم رو به روم بزارم حسابی نگات کنم و لذت ببرم از بودنت. عکس العمل ها و واکنش های بیشتری ازت ببینم عسل من !ماچ

مامانی ما  وارد هفته 38 شدیم باورم نمی شه عزیزم ! چه قدر این ثانیه های رنگی زود می گذره. هنوز انگار دیروز بود که توی کلاس ورزش داشتم می دویدم که یک حسی بهم گفت که مامان شدم خودم به این حسم می خندیدم و فکر می کردم توهم دارم واسه همین تندو سبک می دویدمو ورزش های سنگین انجام می دادم چون باور نداشتم به این زودی تو دلم بشینی. فکر می کردم یک 8 ماهی باید منتظر اومدنت باشم اما خدای مهربون خیلی به منو بابات لطف کرد و بعد از دو ماه تو رو به ما هدیه دادبغلفرشته.

بعد از کلاس ورزشم از داروخونه که رد می شدم همین طوری واسه خنده رفتم یک بی بی چک خریدم و اومدم خونه  وقتی ازش استفاده کردم دیدم دوتا خط قرمز کمرنگ روش نقش بسته. خدایا باورم نمی شد با بهت هی نگاه می کردمو هی دستورالعمل بی بی چکو می خوندم بعد در کمال ناباوری زدم زیر گریه از خوشحالی آخه باورم نمی شد. خدارو از ته دلم شکر کردم با خودم می گفتم وااااای یعنی منم دارم یک مــــــادر می شمتعجبتعجب

حالا ازون روز تقریباً 9 ماه گذشته و شمارش معکوس اومدنت شروع شده. روزهای شیرین بارداریم هم رو به اتمامه و روزهای شیرین تری با اومدنت پیش رومه.

سونوگرافی آخرو در 37 هفته 5 روزگیت انجام دادم که وزنت 3400 گرم بود تپلی من. ولی مامانی چیز خیلی لذت بخش و جالب و فراموش نشدنی لحظه ای بود که دکتر صورت ماهتو که خیلی خیلی واضح و قشنگ بودو بهم نشون داد. اصلاً اشک تو چشام حلقه زد ، باورم نمی شد یک فرشته تو دلمه که یک صورت زیبا و کامل داره . وای هروقت یاد چشمات لبای کوچولوت و اون بینی ظریفت میوفتم قند تو دلم آب می شه.  هر وقت اومدی حسابی گارت می گیرم. تازه توی این سونو باباییتم تونست بیاد توی اتاق و تو رو ببینه داشت ار ذوق مرگی میمرد یک برقی میزد چشاش . خلاصه دوتاییمون داشتیم از خوشحالی می مردیم.خندهاز خود راضی

خلاصه فرداش رفتم پیش دکتر توانایی عزیز، و معاینه کرد منو ! لگنمو دید و وزن شمارو خلاصه این که بهم گفت که می تونم شمارو طبیعی بیارممممممم! خدایا شکرت واسه این که این نعمتو این تجربه رو بهم هدیه دادی!  بهم گفت دیگه منتظر باشم هر لحظه امکان داره بیاد تا 10 روزه دیگه . بهم معرفی نامه داد و گفت هر وقت یک سری علایمو داشتی برو بیمارستان.

این چند روز می خوام تکنیک های زایمانو یاد بگیرم به دردم می خوره. پیاده روی هم که نداشتم تا الان . فقط خدا کمکم کنه بتونم از پسش بر بیام.فرشتهبغل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

خاله فریبا
10 دی 92 23:13
سلام مامانی ان شاالله که خوبین ما بی صبرانه منتظر اومدن نی نی ناز هستیم. خدا یار و یاورتون باشه به زودی شاهد هستیم ان شاالله با دل شاد و تن سالم نی نی و به آغوش می گیرین ما رو بی خبر نذارینا براتون دعا می کنیم
مامان ستیا
پاسخ
ممنون خاله فریبا که به ما سر زدی
غزاله
10 دی 92 23:54
اخی ؛دیگه داره کم کم صدای پاهاش تو کوچه های زندگیتون میپیچه و لذتهای جدیدی در انتظارتونه.عزیزم برات زایمان راحت و شیرینی رو ارزو میکنم و این خیلی خوبه که ی مامان قوی هستی و میخوای با بهترین روش نی نیتو به دنیا بیاری.تو لحظه های زایمانت واسمون دعا کن خانمی...