ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 13 روز سن داره

«مادرنوشت»

روزشماریک سالگی

این حقیقت داره آیا؟ یعنی میوه دلم تو یک ساله داری می شی و من در حیرتم که این عقربه های ساعت با چه شتابی دور هم می چرخن.  هر وقت بالای وبلاگ نگاه می کنم و اون بالا می نویسه 11ماهو چند روز، یک جوری می شم خیلی داره زود می گذره و من عاشق تک تک لحظه های یک سالگی تم  خوب داری مامانی بزرگ می شی وقتی که کنارم دراز می کشی که شیر بخوری قدت به زانوهایم می رسه .  تازگی ها قلدر هم شدی یعنی زورت زیاد شده چیزی که می خوای رو اگه بهت ندن دادو بیداد می کنی که تو این مواقع سعی می کنم حواست به چیز دیگه ای پرت کنم. یک هو تو اوج دادو هوار، ساکت می شی و زودی حواست به وسیله جدید پرت می شه.  این که گوشیم سوخته و 1000عکس شما هنوز تکلیفش معلوم نیس ...
3 دی 1393

سرماخوردگی خر است!

حدود 9 روزه که ستیا سرما خورده پنج شنبه دو هفته پیش که با یک تب شروع شد و بعدش با سرفه و بینی گرفته و ... . ما هم رو آوردیم شلغم درمانی، آب لیمو شیرین و آویشن و.... دکترم بردیمش و گفت ویروسه. و ازون موقع من منتظرم که خوب بشه  که البته شده ولی سرفه هاش گاهی هست هوا هم که بدجور پاییزی و  سرد و گرفتست  و من هم تو خونه احساس زندانی بودن می کنم . این روزها کلی برنامه و فکر توی سر دارم از طرفی کنکور دکترام که کلی انرژی و کار می بره، نوشتن یک کتاب ناتموم، خود ستیا و خوشحال و راضی نگه داشتنش، تولدی که می خوام واسش بگیرم.... احساس فرسایش ی کنم گاهی اصلا می خوام همه چی رو بی خیال شمو فرار کنم  مشغله فکریم زیاده شب ها تا نزدیک ه...
16 آذر 1393

از شعار تا عمل

گاهی وقت ها دلم تنگ می شه واسه کار بیرون از خونه، واسه این که به کلینیک  برم مراجع ببینم با همکارام چایی بخورم و بخندمو تبادل نظر کنم. دلم لک می زنه واسه نصیحت و جلسات فرزند پروری که واسه والدین می ذاشتیم. راستش خیلی آسونه این که آدم یک سری اصول رو یاد داشته باشه و به بقیه بگه این کار رو بکن یا این کارو نکن. اما حقیقتش اینه که یک مادر خوب بودن خیلی خیلی سخت تره از یک روانشناس خوب بودن. یک روانشناس خوب، می تونه خیلی خوب راهنمایی کنه و حرف بزنه، اما یک مادر خوب باید خـوب عمـــــــل کنه. عمل کردن سخت تر از حرف زدنه و به تبع پاداشش هم بیشتره.  گاهی این خونه موندن ها باعث می شه دچار روزمزگی بشم هرچند که سرم گرمه به درس خوندن و ...
3 آذر 1393

این یعنی که بزرگ شدی

وقتی می خوام نماز بخونم همین که چادر رنگی مو سرم می کنم با یک ذوقی نگاهم می کنی و به سمتم میای چون نماز خوندن من برات تبدیل به یک بازی شده، می پری میای به سمت من مهرمو بر می داری گاهی تو دهنت می کنی البته می دونی که نباید بکنی چون با خنده و یواشکی این کارو می کنی، بعدش که من می خوام برم سجود مهرو می زاری، من سرمو برمی دارم، مهرو بر می داری باز با عجله دوباره مهرو می زاری ، خیلی با مزست حرکاتت. البته خدا خودش قبول کنه این نماز خوندن مارو . خوب این یعنی که بزرگ شدی. وقتی تو مهمونی وسط جمع تو سالن می شینی زمانی که احساس می کنی بهت کم توجه می شه، بلند می گی دس، دس خودتم دست می زنی و بلند می خندی ؛ بعد همه با هم می گن دست دست دست و همه دست می ...
29 آبان 1393

روزهای ناب من

روزهای مادرانه من حس های خیلی غلیظی داره، همه چیز خیلی پر رنگه، یعنی یک جورایی خوشحالی های خیلی عمیق، لذت های وصف نکردنی، از یک طرف کار های زیاد، خستگی روانی و جسمی که قبل از مادر بودنم تجربه نکردم. با همه خستگی که دارم که البته همیشگی نیست و دربعضی از روزهاست باز هم این روزهای رنگارنگمو دوست دارم خیلی شیرینه، هر روز یک کار جدید، یک پیشرفت... دیروز نشسته بودم ستیا داشت خیار میخورد البته فقط می جوه و بعد بیرون می ده بهش گفتم خیار می خوری به منم می دی، بعد دیدم داره بهم تعارف می کنه که بخورم، خیلی حس خوبی بود احساس کردم چه قدر حرف ها رو می فهمه. یک کار اجتماعی قشنگ... یعنی وجود منو نیاز منو درک کرده  هر وقت از دور بهش می گم بیا بغلم...
28 آبان 1393

محرم اومده

زیباترینم سلام، همین الان توی بغل من مشغول شیر خوردنی و یک جورایی خمار.  توی ماه دهم هستیم، و فعالیتت خیلی زیاد شده و متقابلا خوابت توی روز خیلی کم.  من هم زمانم رو توی روز فقط به شما اختصاص می دم . شوهرجان و درس.  ستیا جانم، دختر نازنینم چند روزه یک مسئله توی ذهنم می چرخه و من بهش فکر می کنم و این تجربه خودمه و دوس دارم ایینو بهت بگم و انتقالش بدم اینه که دخترم سعی کن تو زندگی خودتو بشناسی، خود واقعی تو نه اون خودی که به وسیله اطرافیان و محیطت ایجاد شده و برای جلب نظر اونا خودنمایی می کنه، نه خود واقعی، ستیای خواستنی من، با تمام علایق و وخواسته ها،  و استعدادهای بالقوه ای که داره. وقتی خودت شناختی، و پیدا کردی،سعی کن ...
10 آبان 1393

یه دو سه

 امروز ستیا جون ما رو از خواب بیدار کرد. اون هم با یه دو هه. که همون یک دو سه خودمونه که هر روز باهش بازی کردیم. خیلی ذوقیدیم منو باباش چون خودش بی مقدمه گفت.  دیروز هم منو خیلی خوشحال کرد.  ازش پرسیدم مامان جون چی می خوری؛ بلند گفت به به...  چه حسه خوبیه وقتی رشد و پیشرفت موجودی رو می بینی که از خودت اومده به این دنیا.. که اول یک سلول یک میلیمتری بوده و تو کم کم بزرگ شدنشو بال و پر گرفتنشو می بینی و لذت می بری و زیر لب با خودت می گی فتبارک الله احسن والخالقین.  اینو زمانی می گم که می رم پست های همین روزا رو تو پارسال می خونم و می دیدم که با یک تکونش تو دی دلم چه شور و شعفی به دلم میوفتاد و حالا اون موجود دوس داشت...
2 آبان 1393

جمعه سه نفره ما

ستیا در طرقبه....  وقتی یک جا بند نمی شی و مرتب از همه چی بالا میری یا مرتب انگشت کوشولوتو تو همه جا می کنی حتی سوراخ دماغ طرف مقابلت....  خوب آدم حق داره گازت بگیره. منو بابای شما و شما سه نفری مثل همیشه به طرقبه رفتیم و کلی خوش گذشت مخصوصا به من که نیاز داشتم به تفریح....  یکم سخته ایجاد تعادل بین درس خوندن و مامان خوبی بودن... این روزها دارم انواع راه ها رو امتحان می کنم تا ببینم آیا می شه در هردو موفق بود یا خیر.      ...
27 مهر 1393