ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

«مادرنوشت»

چه خوبه که هستی...

چه خوبه که هستی! این روزا هر وقت که نگاهت می کنم ناخود آگاه این جمله رو زبونم میاد و کلی انرژی می گیرم از وجود نازنینت. چون که هستی چون که دخترمی دیگه نباید زندگی رو سرسری گرفت. آره باید برات بسازم زندگی رو قشنگتر از این که هست. همون طور که پدر و مادرم برای من ساختن. همیشه از کودکیم بهشون افتخار می کردم، اونا دید قشنگی به زندگی بهم هدیه دادن و خیلی چیزای دیگه مثل ایمان داشتن، دوست داشتن خودم، مهربانی و حس های قشنگ دیگه. اما ستیا جان اگه من بتونم فقط یک نگاه قشنگ و مثبت به دنیا بهت هدیه بدم کاری کردم کارستون و از خودم راضی می شم. این چیزیه که باعث می شه تو حس خوشبختی کنی و شاد باشی حتی اگه همه چی تو زندگیت خوب و عالی نباشه. بیشتر ازین که به ...
20 ارديبهشت 1393

سه ماهگی شیرین تو

نور خونه ما ستیای بهشتی من دیدی چه زود گذشت زمان. سه ماه و 20 روزه که هم خونه ایم یعنی بیشتر از صد روز. تمام ساعتامو به خودت اختصاص دادی  ناقلا البته من که خوشحالم که وقت خالی دارم و هیچ وظیفه و فکرو خیالی جز شما ندارم. مهربون من این روز ها سرم به شما گرمه و کمتر حوصلم می شه که تو اینجا واست بنویسم اما امشب هر جور بود خودمو مجبور کردم بیام واست بگم. بگم که چه قدر شیرینو خواستنی شدی بگم که چه قدر بزرگ شدی و چه توانایی هایی پیدا کردی . ستیای من توی این ماه این کار ها رو یاد گرفتی: -قبلا خیلی دوس داشتی بشینی الان هم همین طور اما با تکیه گاه تازگیا خیلی دوس داری رو پاهای تپلیت وایستی البته با کمک کسی  -نسبت به چیز های مورد علاقت ...
16 ارديبهشت 1393

ستیا تو ماشن می خوابه

وقتی توی تاریکی شب  توی خیابونای خلوت سه تایی به خونه کوچیکمون بر می گردیم  و به آهنگ آروم و ملایمی گوش می دیم نگاهمونو خیره می کنیم به هم .تو هم به من زل می زنی و نگاهتو از چشام برنمی داری حس خیلی خوبیه خیلی خوب مخصوصا وقتی آخرش خواب مهمون چشمای قشنگت بشه   ...
21 فروردين 1393

ستیا در عید دیدنی ها

سلام به قند عسلم ستیای 2 ماه و25 روزه خودم .  خنده روی من دوست و همزبونو مونس این روزای من، راستی که از طرف خدا برای ساختن این خاطره های قشنگ پیش من اومدی و بوی بهشتو به خونمو آوردی . آخ که بعضی وقت ها تو این روزا از خستگی غش می کنم یعنی واقعا له می شم شب ها که واقعا پشتم درد می گیره آخه یکمی شما سنگین شدی گلم  ولی باور کن تنها با یک لبخند تو همه چی یادم میره همه چی . هر وقت شیر می خوری به چشام خیره می شی  گاهی وقت ها هم سینمو ول می کنی و لبخند می زنی و باز به خوردن ادامه می دی که اونجا می خوام گاز گازت بگیرم . خوب نکن این کارارو با مادرت می دونی که قلبم ضعیفه کپل نرم من.  یک کار جالبی که این چند روز اخیر یعنی تو دومین ...
21 فروردين 1393

شروع سال جدید 1393

سلام به همه دوستای عزیزم و همچنین دخترگلم ستیا. دختر گلم که هر روز داری بزرگ تر می شی و همچنین توپول تر . بابات این روزا لوپیا صدات می کنه خوشکلم یکی از فامیلا چن روزپیش گفت تو اول دو تا لوپ بودی بعدن یک چیزی بهت آویزون شده . عاشقتم نفس مامان. راستی یادم رفت سال جدیدو تبریک بگم . سال نو به همگی مبارک. سال خیلی خوبیه وقتی سه نفره باشی و وقتی همه چی آرومه خداروشکر امیدوارم همین طوری بمونه باقی.  چه پیشرفت هایی که حاصل نکردی دختر دوماه و نیمه من . بماند که لباس های 6 تا 9 ماهو می پوشی  پوشکت سایز 3 شده . می تونی خیلی راحت بشینی البته با تکیه گاه بعضی چیز هایی رو که ظریف ترو باریکن تا چن ثانیه تو دستت می گیری . شدیدن به صحبت...
10 فروردين 1393

اولین کالسکه سواری

دختر نازنینم، گلکم ازین که  روز به روز داری بزرگ می شی خیلی خوشحالم ازین که هر روز توانایی های جدیدی رو کسب می کنی و ازین که روزبه روز لباسات برات کوچیک تر می شنو حتی سایز پوشکات الان به سایز 3 رسیدیم  .لباس هاتم که ودی کوچیک می شن. راستی بالخره اسباب کشی کردیم هر چند سخت اما تموم شد .فعلا دسرسی به اینترنت ندارم  چون خونه هنوز روبه راه نیست و همین طوری می نویسم وبعد آپ می کنمشون. دختر شیرین و خندونم تو خونه جدیدمون  تو 53 روزگیتون واسه اولین بار سوار کالسکت کردم البته این چیز خیلی عجیبی نیست نمی دونم تاحالا چرا این کارو انجام ندادم  هوا هم سرد بوده و پیاده بیرون نرفتیم .حالا به هر حال شما هم کالسکتو کشف کردی و ب...
18 اسفند 1392

چهل روزگی تو

 دخترزیبای من ستیای مهربونم 40 رور از زمینی شدنت گذشت. 40 روزه که در آغوشمی و ساعتهای زیادی رو با همیم. ممنونم ازت که ساعت های نابی رو بهم هدیه دادی. دیگه چیزی به بهار نمونده و این فصل سرما داره کم کم تموم می شه. وای چه نوروزی بشه سال 93 در کنار تو. پارسالو هیچ وقت یادم نمیره سر سفره 7سین از ته دلم از خدا خواستم که سال دیگه سر همین سفره فرشته آسمونیم بغلم باشه. خدا هم مثل همیشه مهربونیشو از من دریغ نکرد.چند روز آینده سرم خیلی شلوغ می شه چون اسباب کشی داریم و من خیلی هیجان دارم. بعد از تقریبا 4 سال اولین اسباب کشی مونه یک خون تکونیه حسابی و یک تنوع خیلی خوب. به یک خونه بزرگتر و نزدیکتر به مامان بزرگ ها میریم. شما هم دیگه واسه خودت یک اتا...
5 اسفند 1392

جرعه سی ام

گل خوشبوی من، پاک ترین مخلوق خدا، ستیای نازم هر روز ساعت ها نگاهت می کنم ساعت ها ، به انتظار نه ماهه ام فکر می کنم، به رنگی که به زندگیم دادی، به خوشبختی که واسم آوردی، به لطفی که خدا بهم داشته ، تک تک این لحظه ها رو دوس دارم تک تک ثانیه های این یک ماهگی تو! دوس دارم همه این لحظه ها رو ضبط و ثبت کنم. داری خیلی سریع رشد می کنی نازنینم و می دونم روزهایی می رسن که دیگه بزرگ شدی و شاید بخوای از کودکی هات چیزی بدونی. دلم می خواد بفهمی و بدونی که چه عاشقانه دوستت داشتم و دارم.    برات لالایی می خونم گل سرخ من ، آروم بخواب در آغوشم! خوابای خوب ببینی پر از رنگ و و شادی و خوشبختی. اینجا یک زن حاضر دنیاشو بده که لبخندو تو نگاهت ببینه...
1 اسفند 1392