ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره

«مادرنوشت»

خاطره زایمان من - تولد ستیا

1392/10/25 15:29
نویسنده : مامان ستیا
672 بازدید
اشتراک گذاری

 

دختر نازنینم ستیای قشنگم بالاخره شما در 24 دیماه 1392 ساعت 8.5زمینی شدی. همون معجزه ای که 9 ماه منتظرش بودم. وااای که چه قدر زندگیمونو زیبا کردی، چه رنگی دادی به این روزامون، الانم راحت وآروم کنارم خوابیدی. خدایا باورم نمی شه خواب نیستم این آرزوی روز و شب من بود که فرشته کوچولوی نازنینمو بغل بگیرم. می خوام خاطره زایمانمو اینجا ثبت کنم تا این روز شیرینو تکرار نشدنی رو هیچ وقت فراموش نکنم. دخترم ماه آخر بارداریم خیلی منتظرت بودم روزای آخر دیگه صبرم تموم شده بود دیگه 40 هفته بارداریم پر شده بودو شما نیومدی روز دوشنبه 23 دیماه وقت دکترم بود معاینم کرد و گفت هنوز خبری از اومدنت نیست با این که 40 هفتم کامل شده بود از طرف دیگه دوباره دکترم شک کرد و گفت فرشته تو دلت یکم تپلیه و باید سریع بری سونوگرافی تا وزن دقیقش مشخص بشه شاید زایمان طبیعی واسم سخت باشه البته همش می گفت که لگن بزرگی داری . خلاصه من هم که هشت جلسه کلاس آمادگی زایمان طبیعی رو گذرونده بودم و به سزارین هم اصلاً فکر نمی کردم خیلی خیلی جا خوردم واقعاً شوکه شده بودم با بابا جونت عصرش رفتیم سونوگرافی، توی سونوگرافی وزنتو 3930 نشون داد و دکتر سونو بهم گفت که زیاد وقت نداری نی نیت کمی بزرگه  و چیز مهم تر این که مایع آمنیوتیک کمی کدر شده که امکان داره جنین مدفوع کرده باشه یا چیز دیگه . سریع بعد از سونو رفتم پیش دکترم و دکترم گفت فردا صبح باید سزارین بشم و همون جا بهم فرم معرفی به بیمارستان مهرو داد وگفت فردا 6 صبح اونجا باشم . بیمارستان رضوی هم چون واسه سزارین سخت گیر هستش قرار شد که دیگه اونجا نرم. وای وقتی از مطب اومدم بیرون چه حاااالی داشتم تو ناباوری بودم یک حالی اصلاً . ازونجا رفتیم خونه مامان بابا جونت و بهشون گفتیم بعدش من از بابا خواستم که بریم حرم امام رضا . رفتیم اونجا چه حالی بود چه قدر با امام رضا دردودل کردم وسلامتی تو خواستم گروگر اشکام می ریختو دست خودم نبود کمی ترس کمی شادی نمی دونم. همه چیو سپردم به خدا خیلی آروم شدم . ازونجا با باباییت رفتیم جیگر خوردیمو شب برگشتیم خونه مامانم که یک هفته اونجا ساکن بودیم. شب حموم کردم و حدود 12.5 خوابیدیم اولش اصلاً خوابم نمی برد ولی بازم خیلی آروم بودم. صبح ساعت 5 از خواب پاشدیمو آماده شدیم و به سمت بیمارستان رفتیم . چه حالو هوایی داشت خیابونا هوا نیمه تاریک بودو خلوت منم همش به این فکر می کردم که آخرین دقایق بارداری و با هم بودنمونه دستم رو شکمم بودو مدام نازت می کردمو هر چی سوره بلد بودمو زیر لب با خودم تکرار می کردم. بالاخره به بیمارستان رسیدیم اونجا نگهبان که متوجه شد واسه زایمان  اومدیم مارو راهنمایی کرد به سمت بلوک زایمان همون جا که رسیدم گفتن پالتو وسایل اضافتو بده به همراهیات منم دادم همون جا اینقدر یهویی بود که حتی درست خداحافظی نکردم از مامانمو خواهرمو شوهرم . فکر نمی کردم به این زودی باید برم . رفتم تو سالن زایشگاه بهم گان دادن که بپوشم سرم وصل کردن فشارمو گرفتن و اینها . بعدش راهنماییم کردن که روی تختی دراز بکشم با گان خیلی خنده دار شدم یکمی استرس اشتم اول تنها بودم همش دنبال این بودم که یکی دیگه هم بیاد و من تنها زایمانی نباشم . البته تو زایشگاه دو نفر دیگه هم بودن که می خواستن طبیعی زایمان کنن و مدام داد می زنن و باعث می شدن استرسم بیشتر بشه. همش سعی می کردم حواسمو پرت کنم یادم اومد ازونایی که التماس دعا داشتن همشونو یاد کردم . کمی گذت که یک خانوم دیگه هم سنو سالم اومد خوشحال شدم کمی باهم حرف زدیم و منتظر بودیم که صدامون کنن البته دکتر اون با دکتر من فرق داشت ساعت حدود 8 و ده دقیق بود که صدام زدن از اون خانوم خداحافظی کردم با پرستار به قسمت جرحی هدایت شدم. هیچ وقت اتاق عملو ندیده بودم یک سالن عجیب پیچ در پیچ با درهای زیاد بود. توش پر پرستار بود که آقایون هم بودن . همون جا دکترمو دیدم اول نشناختمش چون چهرش با اون لباسا خیلی عوض شده بود . یک آقای جوونی اومد و منو به سمت یک تخت که وسط یک سالنی بود هدایت کرد و بهم گفت که دراز بکشم یکم معذب بودم چون لباسم پشتش باز بودو با چنتا چسب به هم وصل بود ولی انگار توی اونجا هیچی مهم نبود مردو زنو این حرف ها . ما مریض بودیمو اون ها پرستار. دکتر بیهوشیم که یک آقای میانسال قدبلندی بود اومد و بهم گفت که روش اسپینای که انتخاب کردم خوب نیستو مضرات داره و بهتره که بیهوش شم منم حرفی نداشتمو گفتم هر روشی که بهتره . همون طور که دراز بودم به چراغ بزرگی که بالای سرم بود خیره شده بودمو خیلی آروم بودم بی صبرانه منتظر تو. همین طور پرستارها و دکتر دورو برم را ه می رفتن هنوز فکر می کردم که عمل جدی نشده یکی از پرستارها تو سرم چیزی تزریق کرد . یک ما سک گذاشت روی دهنم و بهم گفت نفس عمیق بکش و چند تا سوال پرسید که بعدش همون جا توی خواب عمیقی فرو رفتم و واقعاً هیچی نفهمیدم، نمی دونم که چه قدر زمان گذشته بود که چشمامو باز کردم از یک خواب عمیقی بیدار شده بودم خیلی آروم بودم صدای ناله چند خانومو آقا میومد دیدم حدود 7 یا8 تا بارانکار کنار همیم همه عمل کرده بودیمو توی ریکاوری بودیم یک پیر مردی کنار من بود که چشمشو عمل کرده بود. ولی من دردی نداشتم بی حال بودم پرستارا با هم بلند بلند حرف می زدنو شوخی می کردن منم می خواستم حال نوزادمو بپرسم سعی می کردم صدا بزنم خانوم پرستارو ولی انگار صدام خیلی آروم بودو اونا نمی شنیدن دستمو بردم بالا که اون ببینه پرستار اومد بالای سرم گفت چیه عزیزم ازش پرسیدم که نوزادم سالمه؟ گفت آره یک دختر تپلی سالم به دنیا آوردی. خیالم خیلی راحت شدو همین طور دیگه واسه دیدنت ثانیه شماری میکردم . انگار بعد از زایمان یک دوساعتی بود که توی ریکاوری بودم. چند تا پرستار اومدنو بارانکارمو حرکت دادن که برم تو بخش. با این که بی حال بودم ولی خیلی خوشحاال بودم. دوست داشتم شوهرمو مامانمو بقیه ای که منتظر بودنو ببینم و بهشون بگم که عملم خوب بوده و از نگرانی درشون بیارم. چون من فکر می کردم بعد از سزارین چه قدر درد بکشمو و حالت تهوع داشته باشم ولی خدا رو شکر درد خیلی خیلی کم داشتم و لی خوب نمی تونستم تکون بخورم. منو با آسانسور به بخش منتقل کردن تو راهرو که بودم مامانمو شوهرم دور بارانکار اومدنو بوسم کردنو تبریک گفتن مادر شوهرو خواهر شوهرمو هم دیدن مادر شوهرم هم بوسم کرد و منو تو بغلش گرفت . همه خیلی خوشحال بودنو چشماشون برق می زد . با این که هنوز خبری از تو نبود هیچ کی تور و ندیده بود منو روی تختم گذاشتن حدود 20 دقیقه که گذشت یک پرستار با یک نی نی که دورش یک پتوی بافت سفید پیچیده شده بود اومد تو اتاق همون دم در همه دورش جمع شدنو ذوق مرگ شده بودن منم که روی تخت دراز بودم دهنم باز مونده بود دیگه طاقت نداشتم که همون چند ثانیه صبر کنم که بقیه فرشتمو ببینن چشمام التماسشون می کرد که تو رو خدا زودتر اول بدین من ببینمش. پرستار بعد از کمی مکث اونو پیش من آورد و توی آغوشم گذاشت. واااااااااااااااااااای چه لحظه ای بود انگار همه فرشته های آسمونا شاهد این صحنه بودن اشکی بود که از چشام میومد دیگه برام مهم نبود که این همه آدم دوروبرم هستن . یک فرشته زیبای کوچولو همون که 9ماه 9روز منتظرش بودمو همون که هر شب باهاش حرف می زدمو نازش می کردم حالا زمینی شده حالا دیگه مال منه همه جا با خود منه. خدارو شکر کردم واسه این هدیه بزرگش واسه این معجزه واسه اجابت دعام. من که اون لحظه ها فقط رو ابرا بودم تو آسمونا . فقط خود خدا می دونه که چه حالو هوایی داشتم. خدایا این معجزتو تجربه این لحظاتو نصیب همه اونایی که آرزوشو دارن بکن. حیف که یک زن از دنیا بره این لحظه زیبای مادر شدنو تجربه نکنه. تموم عمرم با همه خوشی هاش یک طرف؛ لحظه ای که دخترمو واسه اولین بار بغل کردم طرف دیگه. پرستار کمک کرد که ستیا رو شیر بدم با کمال ناباوری چون نی نیم بزرگ بود قوی هم بود خیلی خوب سینمو گرفت و شیر خورد .که این هم بر خوشحالیم افزود.

 

خدایا !احساس می کنم با مادر شدنم به تو ده ها قدم نزدیک تر شدم، نمی دونم چه طوری شکرت کنم نمی دونم فقط کمکم کن مادر لایقی باشم و از این مهمون آسمونی که به من امانت دادی به خوب مراقبت و پذیرایی کنم. لحظاتی که خسته می شمو طاقتم تموم می شه خدایا منو یاد این روزها بنداز یاد انتظارم بنداز یاد دعاهام، مبادا روزی از سر خودخواهی کلافه و خسته شمو سر این فرشته نازنینم داد بزنم. به من صبر و بردباری بده و آرامشی بده که بتونم این روزای اولو که کمی سخت هم هست در کنار شیرینی هاش ببینمو به خوبی و خوشی بگذرونم و مبادا خسته شمو ناشکری کنم.  خدایا فرزندمو در پناه خودت حفظ کن و به راه خودت هدایتش کنو همیشه در کنارش باش.

 

آمین یا رب العالمین

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

غزاله
11 بهمن 92 16:59
عزیزم قدم نو رسیده مبارک ایشالا همیشه در کنار هم شاد و سالم باشین.
مامان ستیا
پاسخ
ممنونم غزاله جان رمزو می ذارم برات
مامان فاطمه یکتا
6 اسفند 92 0:54
عزیزم خاطره ی زایمانت رو خییییییلی قشنگ نوشتی... چه قدر خوب که شب آخر رفتی پیش امام رضا اون کمکت کرده که زایمان راحتی داشتی گلم بازم رفتی التماس دعا من 3 روز دردکشیدم بعد سزارین شدم جدا خییلی عمل راحتیه نه دردی نه اذیتی نمیدونم قبلش چرا به زایمان طبیعی گیر داده بودم و کلی کلاسای بارداریه بیمارستان صارم رو رفتم. الکی به خودم عذاب دادم. نی نی منم خیلی سریع و راحت سینه رو گرفت وشیر خورد خداروشکر نعمت بزرگیه انشالله که قدمش مبارک باشه هزار ساله و عاقبت به خیر بشه...
مامان ستیا
پاسخ
مرسی مائده جان واقعا منم همین طور کلی کلاس های آمادگی زایمان طبیعی رفتم بعد که عمل شدم دیدم چه راحت بود خدایی. البته خدا کمکم کرد امام رضا رو واسطه قرار داده بودم نقلتو ببوس گلم
نويسنده :مامی آرزو
18 آذر 93 11:10
سلام عزيزم انشااله خدا ني ني ات روبراتون حفظ كنه و در كنار هم لحظات زيبايي رو داشته باشيد حس مادر شدن فوق العاده بي نظيره ، منم موقعي كه دخترم بدنيا اومد مثل شما بودم . با خوندن خاطره زايمانت اشك از جشمام جاري شد ، خيلي زيبا نوشتي
مامان ستیا
پاسخ
لطف دارین خانومی بله تجربه بی نظیریه
نگار
27 آذر 93 9:52
با خوندن نوشته هات به پهنای صورت اشک ریختم..
مامان ستیا
پاسخ
عزیزممم