ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

«مادرنوشت»

درمان سی بی تی بر روی خودم

زندگی قشنگ تر می شه وقتی خودت بخوای اونو زیبا ببینی. وقتی تصمیم بگیری خوب زندگی کنی. در حقیقت خوشبختی وجود خارجی نداره و نمی شه واسه یک چیز خاص اسم خوشبختی رو آورد،  به نظر من خوشبختی یک تصمیم که منجر به یک هیجانی مثل شادی، نشاط و امید می شه.  اون تصمیم هم یک باوره، کافیه آدما بخوان طرز فکرشونو عوض کنن دیگه وقتی طرز فکرت عوض شد حتی موقعیت ها و اتفاق های دشوار و یا شاید نسبتا بد به چشمت زیبا میان. پس اگه دنبال حس و حال خوب تو زندگیمون هستیم بهتره که اون لنز دوربینمونو عوض کنیم. کاری که ما تو درمان شناختی روی مراجعمون می کنیم همینه عوض کردن لنز دوربین کهنه و تاریک و جایگزین کردن لنزی روشن جدید و شادی آفرین.  گاهی وقتی کمی حال...
7 شهريور 1393

مهمون اومده... دندون جون

ستیا جانم، امروز 7ماه 11 روزگی شماست که به صورت اتفاقی وقتی لثه شما رو لمس کردم دیدم یک مروارید خوشولو پیداش شده. خیلی برام قشنگ بووود و دلچسب.  راستش دلیلشو نمی دونم ولی هر پیشرفت تو مثل اینه که یکی داره پشتم می زنه می گه آفرین آفرین . همه خستگی ها میره از تنم...  این روزا مامان یکم سرم شلوغه ولی سعیم اینه که اگه قراره به کسی فشار بیاد اون خودمم و واسه تو کم و کاستی نزارم تا جایی که می شه. تو این سنت تو به من شدید نیاز داری و مهمه این که حواسم بهت باشه. این رابطه ای که بین ما شکل می گیره تو سال اول زندگیت خیلی مهمه باعث می شه که تو آیندت تو روابط نزدیکت مثل ازدواج و..  بهتر و سازگارتر باشی.  دلبستگی ایمن....  که خ...
4 شهريور 1393

هفت ماهه خوشمزه من

سلام قلقلی مامان. وارد ماه هشتم شدی دخترم. خیلی پیشرفت های مختلفی داشتی اما ببخش که مامانت وقت نداره که همه چیزو با جزییات بنویسه.  چند تا از پیشرفت های این ماهت اینهاس - دس دسی می کنی -چهار دست و پا می کنی اما بدون حرکت فقط وامیستی رو دست و پاهات -رفتارت با آدمای آشنا خیلی متفاوت با غریبه ها، چند بار هم که گریه کردیپیششون - کلمه  «نه»  رو متوجه می شی.   نمی دونم چرا عاشق کنترل و گوشی و سیمی. از لبتابم بدت نمیاد، قرار شده با بابایی بریم واست چند تا کنترل نو و آکبند بگیریم چون هیچی به اندازه کنترل برات سرم گرم کننده و دوس داشتنی نیست ولی متاسفانه پر میکروبه.  این روزا وقت من خیلی کمه و تا به...
28 مرداد 1393

تو هم دعوتی

از خوشی های روزگار همین بس که یک روز با زنگ در بیدار می شی و یک آقایی مثل پستچی از پشت آیفون می گه دعوت نامه حضرت، تشریف بیارید پایین.  بله ما رو امام رضای مهربون دعوت کرده خونش افطاری. و تو نمی دونی با چه سرعتی چادر سرت می کنی چهار طلقه رو پایین می آی. یک سورپرایز خیلی خووووب.  تاریخش هم مال همون روزه. ناخود آگاه یاد این آهنگ قشنگ می افتی: تو این حس و حال عجیب و غریب  دوتا بال داری که رو شونته تو از هر مسیری بری می رسی تو از هر مسیری بری خونته از این سفره ها معجزه دور نیست ببین دست دنیا تو دست منه دعا می کنم تا اجابت بشه  دعا می کنم چون دلم روشنه من از دست بارون به دریا زدم به بارون و به آسم...
5 مرداد 1393

اضطراب جدایی آغاز می شود

ستاره من ۶ماه و10روزه شدی و این روزها کمی احساس غریبگی می کنی در مقابل افراد نا آشنا،  و قشنگیش اینه که فقط با آغوش من یا پدرت آروم می شی.  اگر بغل فرد نا آشنا بری لباتو بر می گردونی بغض می کنی گاهی می زنی زیر گریه و به طرفم خم می شی که بغلت کنم تا بغلت می کنم آروم می شی و لبخند می زنی و آرامشو تو آغوشم پیدا می کنی و این برام یک دنیا ارزش داره مثل یک خسته نباشید بزرگه.  هر چند این حالتو در هشت ماهگی انتظار داشتم یعنی تو کتاب هام نوشته بود ولی خیلی برام جذابه. این هفته‌ که وارد ماه هفت شدیم خیلی سخت تر شده اوضام مخصوصاً از وقتی غذا می خوری.  اصلاً هیچ وقتی اضافه نمی مونه و همش درگیرتم.آشپزی و غذا دادن بهت تازه اسهال ه...
4 مرداد 1393

اولین شب های قدر

امشب شب قدر نازنینم.  یکی از بهترین شب های خدا، راهی برای نزدیک شدن به خودش.  چه حس خوبیه وقتی خدا بهت مقامی رو میده وقتی خودتم می دونی لایقش شاید نباشی شاید اونقدر خوب نباشی که اسم(مادر)  رو روت بزارن، زیر لب با خودت می خندیو می گی، نه شاید هم خیلی دور نباشه شاید بشه به این مقام رسید شاید خدا کمک کنه، خودش گفته ناامیدی بدترین چیزه. شاید بشه که بهش کمی نزدیک تر شد شاید بشه که ناراحتش نکرد گناه نکرد و همه چیو با خودش معامله کرد و تنها از اون کمک خواست. از خود خودش که مشتاق برگشت ماست که یک قدم به سمتش برداریم ده قدم به سمتمون میاد.  خدای من یک جای خوندم که نوشته بودی اگه آدما اشتیاق منو نسبت به خودشون می دونستن  وجودش...
29 تير 1393

شش ماهگی با چاشنی واکسن

سلام به توت فرنگی قلقلی ام.  بله بله دخترم شیش ماه از عمرت گذشت و نیم ساله شدی.  امرو ظهر رفتیم برای مراسم واکسن زنون درمانگاهی که نزدیک خونمونه. استامینوفنتو خوردی و راهی شدی.  وای مامانی این دفعه خیلی بیشتر حواست بودو می فهمیدی وقتی گذاشتنت قدتو اندازه بگیرن همش غر می زدی انگار فهمیده بودی که چه خبره.  یک پاتو که سوزن زدن وای چنان گریه از ته دلی کردی که نگو بعد هم پای دیگه.  جیغ بلند و گریه من هم که تجربه داشتم از دوبار قبل زود بغلت کردم و زود آروم شدی آخه دفعه های پیش دست و پامو گم می کردم.  بعدش دیگه آروم شدی سوار ماشین شدیم راهی خرید واسه خونه.  این هم تو ماشین خندون بعد هم انگار استامينوفن اثر ک...
24 تير 1393