ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره

«مادرنوشت»

بوی حریره بادوم می یاد...

شش ماهگی سنیه که چهار روز دیگه واردش می شیم. ماهی کوچولوی خونه ما نیم سال از زندگیت گذشت و من خوشحالم از این بزرگ شدنت. سال اول زندگی پر از شیرینی هاست هر روز یک کار جدید هر روز یک پیشرفت تازه.. کاش مامانی می تونستم از تو یاد بگیرم ازین که هر روزم با روز قبلم متفاوت باشه و ازین روزمرگی رها شم . دختر نازم من با تو متولد شدم با تو بزرگ شدم و حالا احساس شش ماهگی می کنم. دوس دارم از دریچه چشمای تو به زندگی نگاه کنم با تو بزرگ شم راه رفتن و بازی کردن یاد بگیرم، خوشحال شدن با یک بهانه ساده با یک عروسک رنگی... یا از یاد بردن یکباره غم هام و خندیدن به اونها.... تو برام پر از درسی پر از تلنگری. فقط باید چشم ها و گوش هامو باز کنمو. ببینم و بشنومت....
19 تير 1393

توت فرنگی پنج و نیم ماهه ما

توت فرنگی خوشبوی خونه ما سلام. ازین که بعد از مدتی تونستم برات بنویسم خیلی خوشحالم. البته اگه اوضاع همین طوری پیش بره و شما از خواب بیدار نشی. چون شاید دو سه باره که می خوام ازین روزهات از کارات بنویسم اما یا شما نمی ذاری یا یک مشکلی تو سیستم موبایلو لب تابو اینترنت پیش میاد. نازنین دخترم از شیرینی های این چند روزه ات هر چی بگم کم گفتم. از بزرگ شدنت ، از لبخندهات از بازی کردن هات از بغل خواستن هات... . هر روز صبح که از خواب پا می شم و چشمامو تو چشمات باز می کنم خدا رو شاکر می شم به خاطر امیدی که با وجود تو به من داده به خاطر این که نشون داده که زندگی چه قدر می تونه زیبا بشه با وجود فرشته ای مثل تو. دخترم توی این یک ماه خیلی بزرگ شدی خیلی ...
8 تير 1393

واکسن چهارماهگی

گلکم ستیا جانم 4ماهگیت مبارک. امروز چهارماهه شدی و بردیمت واسه واکسن. خدا رو شکر به خیر گذشت. اول یکم گریه کردی بعد که بغلت کردم آروم شدی ولی تاشب بی حال بودی و وقتی پاتو تکون می دادی گریت می گرفت. ولی بازم خوب شد که تب نکردی. وای مامانی نمی دونی این روزا همش خسته ام شبها می خوابم ولی صبح که پا می شم انگار اصلن نخوابیدم و رفرش نمی شم. در حال نوشتن مقاله ام ولی خیلی سخته خونه داری بچه داری و درس خوندن با هم. نمی دونم از پسش بر میام یا نه. خیلی دوس دارم دکترا بخونم ولی فکر کنم زود باشه. الان از همه چی مهم تر تویی. . الان تو بغلمی داری شیر می خوری. هر دو خیلی خسته ایم...شبت بخیر دخترکم ...
25 ارديبهشت 1393

چه خوبه که هستی...

چه خوبه که هستی! این روزا هر وقت که نگاهت می کنم ناخود آگاه این جمله رو زبونم میاد و کلی انرژی می گیرم از وجود نازنینت. چون که هستی چون که دخترمی دیگه نباید زندگی رو سرسری گرفت. آره باید برات بسازم زندگی رو قشنگتر از این که هست. همون طور که پدر و مادرم برای من ساختن. همیشه از کودکیم بهشون افتخار می کردم، اونا دید قشنگی به زندگی بهم هدیه دادن و خیلی چیزای دیگه مثل ایمان داشتن، دوست داشتن خودم، مهربانی و حس های قشنگ دیگه. اما ستیا جان اگه من بتونم فقط یک نگاه قشنگ و مثبت به دنیا بهت هدیه بدم کاری کردم کارستون و از خودم راضی می شم. این چیزیه که باعث می شه تو حس خوشبختی کنی و شاد باشی حتی اگه همه چی تو زندگیت خوب و عالی نباشه. بیشتر ازین که به ...
20 ارديبهشت 1393

سه ماهگی شیرین تو

نور خونه ما ستیای بهشتی من دیدی چه زود گذشت زمان. سه ماه و 20 روزه که هم خونه ایم یعنی بیشتر از صد روز. تمام ساعتامو به خودت اختصاص دادی  ناقلا البته من که خوشحالم که وقت خالی دارم و هیچ وظیفه و فکرو خیالی جز شما ندارم. مهربون من این روز ها سرم به شما گرمه و کمتر حوصلم می شه که تو اینجا واست بنویسم اما امشب هر جور بود خودمو مجبور کردم بیام واست بگم. بگم که چه قدر شیرینو خواستنی شدی بگم که چه قدر بزرگ شدی و چه توانایی هایی پیدا کردی . ستیای من توی این ماه این کار ها رو یاد گرفتی: -قبلا خیلی دوس داشتی بشینی الان هم همین طور اما با تکیه گاه تازگیا خیلی دوس داری رو پاهای تپلیت وایستی البته با کمک کسی  -نسبت به چیز های مورد علاقت ...
16 ارديبهشت 1393

ستیا تو ماشن می خوابه

وقتی توی تاریکی شب  توی خیابونای خلوت سه تایی به خونه کوچیکمون بر می گردیم  و به آهنگ آروم و ملایمی گوش می دیم نگاهمونو خیره می کنیم به هم .تو هم به من زل می زنی و نگاهتو از چشام برنمی داری حس خیلی خوبیه خیلی خوب مخصوصا وقتی آخرش خواب مهمون چشمای قشنگت بشه   ...
21 فروردين 1393

ستیا در عید دیدنی ها

سلام به قند عسلم ستیای 2 ماه و25 روزه خودم .  خنده روی من دوست و همزبونو مونس این روزای من، راستی که از طرف خدا برای ساختن این خاطره های قشنگ پیش من اومدی و بوی بهشتو به خونمو آوردی . آخ که بعضی وقت ها تو این روزا از خستگی غش می کنم یعنی واقعا له می شم شب ها که واقعا پشتم درد می گیره آخه یکمی شما سنگین شدی گلم  ولی باور کن تنها با یک لبخند تو همه چی یادم میره همه چی . هر وقت شیر می خوری به چشام خیره می شی  گاهی وقت ها هم سینمو ول می کنی و لبخند می زنی و باز به خوردن ادامه می دی که اونجا می خوام گاز گازت بگیرم . خوب نکن این کارارو با مادرت می دونی که قلبم ضعیفه کپل نرم من.  یک کار جالبی که این چند روز اخیر یعنی تو دومین ...
21 فروردين 1393