ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره

«مادرنوشت»

روزهای ناب من

1393/8/28 20:13
نویسنده : مامان ستیا
310 بازدید
اشتراک گذاری

روزهای مادرانه من حس های خیلی غلیظی داره، همه چیز خیلی پر رنگه، یعنی یک جورایی خوشحالی های خیلی عمیق، لذت های وصف نکردنی، از یک طرف کار های زیاد، خستگی روانی و جسمی که قبل از مادر بودنم تجربه نکردم.

با همه خستگی که دارم که البته همیشگی نیست و دربعضی از روزهاست باز هم این روزهای رنگارنگمو دوست دارم خیلی شیرینه، هر روز یک کار جدید، یک پیشرفت...

دیروز نشسته بودم ستیا داشت خیار میخورد البته فقط می جوه و بعد بیرون می ده بهش گفتم خیار می خوری به منم می دی، بعد دیدم داره بهم تعارف می کنه که بخورم، خیلی حس خوبی بود احساس کردم چه قدر حرف ها رو می فهمه. یک کار اجتماعی قشنگ... یعنی وجود منو نیاز منو درک کردهخجالت هر وقت از دور بهش می گم بیا بغلم زود به طرفم با چاردست و پا می دوه و من لبریز می شم از حس های ناب مادریگیج  وقتی ترجیحم می ده و آغوش منه که آرومش می کنه، همه و همه اینهاست که دنیامو زیبا کرده و می گم می ارزه به خستگی هاش.

مادر بودن یک تجربه خاصیه که خیلی عجیب و غریبه و تنها اون مادر و خدای اونه که می دونه با هر حرکت و بزرگ شدن کودکش چه ولوله ای تو دلش به پا می شه  و شاید حتی توی کلمات نگنجه که به بقیه انتقالش بده.

وقتی که مادر می شی احساس می کنی خیلی بزرگ شدی، چون پناه یک نفر دیگه می شی، چون نیازهای خودتو به تعویق می اندازی به خاطر نیاز های اون، حتی اگز خیلی گرسنه باشی اگر احساس کنی بچت کمی احساس گرسنگی داره دیگه هیچی از گلوت پایین نمیره. دیگه اگر کمر درد و سر درد داشتی بروز نمی دی و به روی خودت نمی آری  حتی اگه درد شدیدی داشته باشی چون حس می کنی که خیلی قوی هستی. وقتی مادری احساس می کنی مادر تمام بچه های دنیایی، اگه یک بچه رو تو خیابون ببینی که یکی سیلی بهش می زنه و بچه هق هق می کنه، بغض تموم گلوتو می گیره انگار به بچه خودت سیلی زدن. وقتی می شنوی یک جوونی مرده هی با خودت فکر می کنی مادرش چی؟ الان چی کار می کنه چه حسی داره؟ حاضری تموم دردها رو بکشی اما کودکت راحت باشه و درد کشیدنشو نبینی.وقتی مادری زمانی که بهت خبر بارداری یکی رو می دن بغض تموم گلوتو می گیره و ناخودآگاه به بارداری خودت فکر می کنی و لبخند می زنی.... وقتی مادر می شی مرگ برات یک پدیده عجیبی می شه شاید قبلش با خودت این موضوعو حل و فصل کردی اما بعد از تولد کودکت دیگه انگار یک مسئله ناتمومی توی این دنیا داری، نمی تونی به این راحتی ها بزاری بری، سخته نه این که از مرگ بترسی نه، با خودت می گی پس بچم چی؟؟؟ اونچی می شه. مادر که می شی تموم شعرهای کودکانه رو حفظ می شی حتی اونایی که حتی تو کوچولویی های خودتم حفظ نبودی و دوسشون نداشتی. مادر که می شی دیگه دکوراسیون خوشکلی خونت دیگه برات اهمیت نداره، فضای امن و راحته که برات اولویت می شه. وقتی مادری و خصلت های خودتو مثل آینه تو دختر 10 ماهت می بینی حس عجیبی بهت دست می ده، فکر می کنی 10 ماهگی خودتو می بینی مخصوصا وقتی از زبون یک نفر می شنوی دلت آب می شه، همسر جانت بهت بگه این خود تویی ولی سایز کوچیکش ...  وقتی همسرت از راه میاد و بوست کنه و دختر 10 ماهت یک نگاه خاصی بهت کنه و با خودش بخنده احساس می کنی ملکه خونه ای.خلاصه مادر که می شی، لطیفتر ، مهربون تر و دل گنده تر می شی....

خدایا این حس نابو نصیب همه اون هایی که آرزوشو دارن بکن

ستیای شیرینم 10 ماه و 4 روزه

 

پسندها (4)

نظرات (1)

نگار
26 آذر 93 16:17
وبلاگتون عالیه! واقعا لذت بردم.... من هم یک کوچولو توی راه دارم...
مامان ستیا
پاسخ
لطف داری نگار جان ایشان به سلامتی بغلش بگیری